به نام خدا
ترس حضور
خبر ورود مهمانان در شهر پر شد.
شهر را شور و شوقی فرا گرفت.
ولی او مثل همیشه ناراحت بود.
مهمان هایش که رسیدند ترسی عجیب از چهره های زیبایشان بر جانش افتاد.
با لبخندی که در جلوی هزار لایه غم قرار داشت به آن ها خوش آمد گفت و به پذیرایی کردن پرداخت.
هنوز خیلی نگذشته بود که متوجه حضور مردم در جلوی خانه اش شد.
خانه ای که مثل آهنربا ، تکه های پلاسیده آهن را از چاه های انزوا جذب می کرد ،ولی ای کاش در راهی دیگر.
لرزان و رنگ پریده در را باز کرد؛
- چه می خواهید؟
شور و اشتیاق و هیاهوی جمعیت صدای طوفان را هم زمین گیر می کرد.
این بار بلند تر؛
- چـــه مـــی خـــواهـــیــد؟
یکی از آن ها به نشانه ی سکوت جمعیت دستش را بالا برد.با پوزخندی زهرآگین زبان جنباند:
- خودت که میدانی! میخواهیم مهمان هایت را ملاقات کنیم.
قهقه ی خفیفی ایجاد شد....
ته دلش مثل دریایی بود که به یک آن خالی شده و به خود می پیچد.
چاره ای نبود، سریع عزیزترین هایش را صدا زد، فرزندانش را!
همه در جلوی خانه جمع شدند.
- ای مردم! این ها دختران من هستند.
با آن ها نکاح کنید و مزدوج شوید ، اگر به پاکی علاقه ای دارید.
- چه میگویی؟! تو خود رسم ما را می دانی!
- من را پیش مهمانانم شرمسار نکنید.
- بحث نکن! خواسته ی ما یک چیز است.
اشک در چشم های سیاهش جمع شده بود.
با صدایی پر از بغض که به هزار زحمت و تلاش به گوش هایی ناشنوا و با نگاهی که به چشم هایی کور و نابینا می رسید؛
- آیا در میان شما هیچ جوانمردی نیست که بویی از انسانیت برده باشد و من را یاری دهد؟
به پیش مهمان هایش برگشت!
دیگر نمی توانست جلوی اشک هایش را بگیرد.
فقط با غم انگیزترین ناله هایی که وجود داشت، از پس هر بغض ، فریادی خفیف که از قلبش سرچشمه میگرفت و در قلبش نیز فرو می نشست می گفت:
- ای کاش...فقط ای کاش به وسیله ی شما نیرویی داشتم و یا....و یا از طرف قبیله ای قدرتمند یاری می شدم
لوط همچنان می ترسید....
نویسنده: عرشیا مهران
نوع:داستان کوتاه
پی نوشت: اگر ایرادی دارد خوشحال می شوم که اطلاع بدهید:)